کوله پشتی
روزنوشته ها
امروز رفتیم زیارت. پیاده رفتیم چون تمام راهها بسته بود. از همون اول که راه افتادیم از دور، صدای طبل میومد. کم کم به حرم که نزدیک شدیم، صدای دسته های عزادار زنجیرزن و سینه زن بود و بوی اسپند و زمزمه ی مردمی که از کنار دسته ها رد میشدن و همون لحظه با نوای عزاداران، همراهی میکردن. دارلقرآن رفتیم و به پایان مراسم رسیدیم. همون هم عالی بود. معلوم بود برنامه ی عزاداری خیلی گرمی داشتن که مردم، بعد از نماز، از جاشون تکون نخورده بودن. یه زیارتنامه جای همه ی دوستان خوندم و رفتم به همکارام سلام و تسلیتی بگم که انقدر سرشون شلوغ بود، وایسادم به کمک کردن. دیگه دیر شده بود و بنده خدا مامان تا اون وقت ظهر، گرسنه، منتظر من...باز خداروشکر قند خونش بالا پایین نشد. البته از نظر من. خودش که چیزی به روم نیاورد. *پ.ن : به وظیفه م عمل کردم و به جای تک تک تون سلام دادم. شاید یک علت رفتنم به حرم، سلامهایی بودن که قرار بود روز شهادتی به جای دوستان به آقا برسونم. همه پیامهاتون و سلامهاتون رو رسوندم و برای تک تکتون دعا کردم.
| Design By : MihanFa |
