کوله پشتی
روزنوشته ها
این محله ی جدید که رفتیم چیزای جالبی میبینم. آدمای این منطقه رو که تقریبا مرکز شهر به حساب میاد هنوز درست نشناختم. از ایستگاه اتوبوس تا خونه تقریبا هفت هشت دقیقه پیاده راهه. توی راه میبینم که خانمها اکثرا به همدیگه سلام میکنن. معلومه که همه همدیگه رو میشناسن. از عروس و دخترای همدیگه احوال میپرسن. تو احوالپرسیاشون از همدیگه مثلا میپرسن چرا کلاسای ورزشو نمیای؟ با همدیگه تو کوچه روبوسی میکنن و دعای خیر میکنن برای هم. پسر جوونی رو دیدم که برای کمک به خانم همسایه کل مسیریو که اومده بود برگشت تا خریدای اون خانم رو بذاره دم در خونه شون. دو تا پسربچه رو تو اتوبوس دیدم که یه نون گذاشته بودن روی پاشون و تا برسن مدرسه با همدیگه لقمه لقمه میخوردنش. مردهای همسایه هم که ماشالا حواسشون به رفت و آمد همه هست. کلا خیره میشن ببینن کی به کیه و کی کجا میره و چکار میکنه! بماند که از این پسرای لات و بی ادب و پیر و جوون معتاد هم کم نداره اینجا. به اضافه ی کلی کفترباز! که متنفرم از همشون خلاصه که این خونه با تمام کاستیها و خوبیاش انگار منو با یه دنیای جدید آشنا کرده. من ی که تو خونه ی قبلی، حتا همسایه ی طبقه ی بالاییمونو نمیشناختم و فقط دو بار دیدمش! * این چند روز که از خونه مامان میرم کلاس، سر صبح، اون چند قدمی که تا ایستگاه اتوبوسو میرم، انگار یه جلسه روضه همون موقع تموم میشه. کلی خانم پوشیه زده میان از یه خونه بیرون که سوار ماشین همسراشون بشن. همسراشون زودتر از مجلس میان بیرون . به پوشش این خانمها کاری ندارم. با اینکه یه مقداری برام جلب توجه میکنه این همه خانم فوق محجبه! ولی یه چیزی آزارم میده...دیدن دختربچه های دو سه ساله ای که دست در دست مادراشون چادر مشکی به سر و پوشیه زده آروم آروم میرن سمت باباهاشون و خدا میدونه چه آینده ای در انتظارشونه...ایشالا که مادراشون با تصمیم خودشون این حجاب و پوششو انتخاب کرده باشن. ولی بچه ی دو سه ساله با این نوع پوشش، دیگه راهی برای انتخاب نداره. به نظر من اجبار تو هر کاری بده. +شرمنده ی تمام دوست جونام که کامنتاتونو دیر تایید کردم....پست قبلو که یادتونه ![]()
| Design By : MihanFa |
